حجيت و اعتبار عقل از ديدگاههاى مختلف قابل بحث و بررسى است: يكى از ديدگاه فيلسوفان علم، كه جايگاه عقل را در شناختبشرى به طور كلى بررسى مىكنند; ديگرى از ديدگاه وحى و آموزشهاى دينى كه تا چه اندازه براى عقل ارزش واعتبار قائل شده است، و سوم از ديدگاه عالمان دينى مانند محدثان و متكلمان. ما در اين بحثبه اختصار هر سه ديدگاه را بررسى مىكنيم:
فيلسوفان علم در مورد نقش وجايگاه عقل در شناختبشر آراى مختلفى دارند كه دو نظريه عمده عبارت است از: اصالت تجربه و اصالت عقل.
الف. طرفداران اصالت تجربه: از نظر آنان هيچ قانون و اصل ماقبل تجربى وجود ندارد، و آنچه به عنوان اصول بديهى و عقلى قلمداد مىگردد، در واقع محصول تجربه ممتد بشر در تاريخ علم است، و اين اصول در آغاز چنين بداهتى نداشتهاند و به تدريجبه صورت قواعد مسلم و غير قابل ترديد در آمدهاند. فيليسين شاله كه يكى از نمايندگان مكتب اصالت تجربه است در باره اصل يكنواختى طبيعت كه از مبادى معرفتهاى تجربى است مىگويد:
«آنچه بشر را از متحد الشكل ( يكسان) بودن طبيعت مطمئن مىسازد، تنها تجربه فردى نيست، بلكه تجاربى كه افراد بشر قبلا به عمل آوردهاند و آثارى كه از تجارب انواع حيوانات در نتيجه تطور از آنها به وجود آمده حاصل گشته و آن آثار از راه وراثت در مغز آدمى جاى گرفته است، انسان را قادر و مجاز مىسازد كه سبتبه يكسان بودن طبيعتيقين حاصل كند». (1)
ب. طرفداران اصالت عقل: از نظر آنان همه معرفتهاى بشرى اعم از معرفتهاى عقلى وعلمى مبتنى بر يك سلسله اصول عقلى و بديهىاند كه به عنوان اصول راهبر شناسايى به شمار مىروند، اين اصول عبارتند از:
1. اصل امتناع تناقض: اصل امتناع تناقض مبناى هرگونه تفكر، اعم از علمى و فلسفى و غير آن مىباشد، و اين اصل را نمىتوان از طريق حس و تجربه به دست آورد، چون فرض بر اين است كه هيچگاه متناقضين با هم جمع يا رفع نمىشوند تا بتوان از راه حس آن را شناخت.
2. اصل جهت كافى: اصل ديگر اصل جهت كافى است و مفاد آن اين است كه هر واقعيتى داراى جهت و وجه معقولى است. اگر عالم تجربى به كاوش درباره حوادث طبيعى مىپردازد، به خاطر اين است كه باور دارد كه حادثههاى طبيعى بلاوجه رخ نداده ونمىدهند و كاوش علمى در صدد تفسير و توجيه آنها است، اين اصل نيز از معرفتهاى فطرى و بديهى است و از راه تجربه به دست نيامده است;زيرا نخستين تجربهاى كه واقع شده نيز مبتنى بر اصل مزبور است.
3. اصل عليت: اصل عقلى ديگرى كه مبناى استقراء و تجربه علمى است اصل عليت است كه از شاخههاى اصل جهت كافى است; زيرا لازمه توجيه پذيرى حوادث طبيعى، تفسير وتبيين على آنها است. وبه عبارت ديگر: حادثه بدون علت از نظر عقل غير موجه و نامقبول است. بر پايه اين اصل عالم تجربى نخست فرضيهاى را به عنوان علتيك حادثه مطرح مىكند آنگاه با آزمايشهاى مكرر و گوناگون، درستى ونادرستى فرضيه خود را روشن مىسازد.
4. اصل يكنواختى طبيعت: تا اين جا او توانسته است علتحادثه را در مورد شمار معتنابهى از حوادث به دست آورد و اطمينان حاصل كند كه جز آنچه او از طريق آزمايشهاى مكرر و گوناگون به دست آورده چيز ديگرى در وقوع حادثه دخالت ندارد; ولى اين مقدار براى صدور يك قانون علمى كافى نيست، بلكه او بايد مطمئن شود كه پديدههاى ديگرى كه مشابه با موارد آزمون يافته مىباشند نيز همين حكم را دارند. و اين اطمينان از اصل عقلى و بديهى ديگرى به دست مىآيد كه عبارت است از: اصل يكنواختى طبيعت، يعنى اين كه طبيعت در موارد مشابه، يكسان عمل مىكند.
اكنون مىگوييم: هرگاه اين اصول عقلى و بديهى پذيرفته است، اصول و قوانين عقلى ديگرى نيز كه مستند و منتهى به آنها باشد نيز پذيرفتنى خواهد بود، و تفكيك در حجيت و اعتبار حكم عقل روا نيست; زيرا بازگشت آن به اجتماع نقيضين است، و توجيه اين تفكيك برپايه اولى و ثانوى يا بديهى و نظرى بودن حكم عقلى نيز پذيرفته نيست. اولى و ثانوى، وبديهى و نظرى بودن توجيه گر تفاوت مراتب ودرجات يك حقيقت است، نه بيانگر تباين نوعى مصاديق آن; زيرا فرض اين است كه عقل احكام ثانوى ونظرى خود را با استناد به احكام اولى و بديهى به دست آورده است، و با قبول مقدمه، قبول نتيجه ضرورى است، وگرنه اصل عليتخدشه دار خواهد شد.
بنابر اين، راه براى كاوشهاى عقلى و فلسفى پيرامون مسائل مربوط به ماوراء طبيعت والهيات بر بشر گشوده است،و سخن پوزيتيويستها كه بحثهاى مربوط به متافيزيك را بى حاصل و نافرجام دانستهاند، پندارى بيش نيست.
گاهى گفته مىشود تفاوت بحثهاى فلسفى و علمى در اين است كه در بحثهاى فلسفى تنها بايد از ابزار تفكر و تعقل استفاده كرد و راهى براى مشاهده حسى به سوى چنين بحثهايى وجود ندارد. برخلاف بحثهاى علمى كه مربوط به حوزه طبيعت است و مىتوان موضوعات مورد بحث را از طريق حس مشاهده و آزمايش كرد، و از طرفى مراجعه به تاريخ فلسفه و الهيات نشان مىدهد كه فكر مصون از خطا و لغزش نيست، به گواه اين كه متفكران پيوسته آراى يكديگر را نقد كرده و هريك خطاى ديگرى را آشكار مىسازد.
پاسخ اين است كه اولا: خود اين استدلال نوعى تفكر عقلى است كه از دو مقدمه تشكيل شده است.
الف. فكر خطا مىكند.
ب. آنچه خطا مىكند قابل اعتماد نيست.
گرچه مقدمه نخست تجربى است ولى مقدمه دوم آن عقلى محض است، بنابر اين اگر اين اصل كه فكر قابل اعتماد نيست كليت دارد، شامل خود نيز مىشود.پس استدلال ياد شده نيز اعتبار نخواهد داشت، و به حكم امتناع رفع متناقضين بايد گفت: فكر قابل اعتماد است.
ثانيا: متفكران در عين اختلاف در پارهاى از نتيجه گيريهايى كه از طريق تفكر عقلى مىنمايند، در اصول و مبادى تفكر و نيز برخى از نتايج اتفاق نظر دارند.
ثالثا. خطا و لغزش رهروان دليل بر نادرستى راه نيست، بلكه ناشى از مجهز نبودن روندگان راه به وسايل و ادوات لازم، ويا رعايت نكردن شرايط و مقررات لازم در پيمودن راه مىباشد،كه گرچه بخشى از آن به خاطر نقص ذاتى و محدوديت فكرى انسان اجتناب ناپذير است، ولى بخشهايى از آن با كسب مهارت و ورزيدگى لازم قابل اجتناب است، و فلسفه تدوين علم منطق نيز همين بوده است.
رابعا: نتايج علوم تجربى نيز از حس ومشاهده تنها به دست نمىآيد، بلكه گذشته از اين كه مبتنى بر يك رشته اصول عقلى است كه قبلا به آنها اشاره شد، در استنتاج و تفسير يافتههاى حسى نيز استفاده از عقل و تفكر اجتناب ناپذير است، و همين تفسيرهاى فكرى است كه منشا خطا در ادراكات حسى وعلوم تجربى مىباشد.
هانس رايشنباخ (1891 1953) كه از طرفداران جدى تجربه گرايى است در باره نقش عقل در شناختهاى علمى مىگويد:
«عقل براى تنسيق شناختيك ابزار ضرورى است كه بدون آن امور مجردتر ( پديدههاى طبيعى كه به حس نمىآيند) را نمىتوان شناخت. حواس به من نشان نمىدهند كه سيارات در مدارهاى بيضوى به دور خورشيد حركت مىكنند، يا اين كه ماده از اتم تشكيل يافته است، با مشاهده حسى و نيز تعقل است كه به چنين حقايق مجردى مىتوان راه برد.
چيزى كه عقل بر شناختحس مىافزايد وارد ساختن روابط مجرد نظم و نسق است، اما اگر روابط مجرد دربردارنده احكامى در باره عينيات تازه نمىبودند، چندان اهميتى نمىداشتند اگر اين روابط مجرد حقايقى عام هستند، پس نه تنها در مورد مشاهدههاى بالفعل، بلكه در مورد مشاهدههايى كه هنوز به عمل نيامدهاند نيز صادقاند، اين روابط نه تنها تجارب گذشته را توجيه مىكنند، همچنين پيش بينىهاى مربوط به تجارب آينده را نيز در برمىگيرند، اين است آن چيزى كه عقل بر شناخت مىافزايد، مشاهده در باره گذشته وحال به ما خبر مىدهد و عقل آينده را پيش بينى مىكند». (2)
علامه طباطبايى در اين باره كلامى دارد كه با نقل آن بخش نخست از بحثخود را پايان مىدهيم:
«كسانى كه مىگويند: راه بحث در ماوراء طبيعتبه واسطه كثرت خطا و لغزش هموار نبوده، اطمينان بخش نيست، پس اين راه را نبايد پيمود، به خلاف بحث در علوم ماديه كه توام با حس و تجربه مىباشد، اگر كسى به خود بيايد خواهد فهميد كه سخنى گفتهاند نسنجيده; زيرا همين سخن اينها گفتگويى است در يك نظريه غير مادى، هرگز اين سخن و نظاير آن را از آزمايشهاى فيزيك وشيمى و مانند آن استخراج نكردهاند.
همان راهنمايى كه آنان را به سوى اطمينان بخش بودن بحثهاى حسى تجربى هدايت كرده و آنان نيز اضطرارا پذيرفتهاند، در مورد ديگر نيز اگر هدايت كنند بايد بپذيرند.
كارى كه حس وتجربه مىكند اين است كه: حوادث و پديدههايى به وجود آورده يا نشان داده در معرض قضاوت مىگذارند، ولى قضاوت از آن چيز ديگرى است، و انسان قضاوت آن قاضى را در مورد حس و تجربه با يك حس و تجربه ديگرى نپذيرفته، بلكه اضطرارا و جبرا قبول نموده و قضاوت او در همه جا يكسان و بايستى است.
گذشته از اين، اگر راه اين بحث راه غلطى بود هرگز انسان با غريزه فطرى خود متوجه آن سامان نمىشد، چگونه متصور است كه يك موجود خارجى با حركتخارجى خود به سوى هدف و آرمانى متوجه شد در حالى كه نه «سوى» و نه «هدف» در خارج هيچ گونه وجودى نداشته باشد!». (3)
قرآن كريم به صورتهاى گوناگون بر سنديت و حجيت عقل در معارف الهى صحه گذاشته است، و بر تعقل و تفكر در نظام آفرينش تشويق و تاكيد كرده است، گاهى راجع به يك موضوع مىتوان آيات متعددى را يافت كه مفاد آنها اين است كه غرض از طرح اين موضوع تعقل و تفكر در باره آن بوده است.
از ديدگاه قرآن، كسانى كه از انديشه خود سود نمىبرند به عنوان بدترين جنبندگان مىباشند چنان كه مىفرمايد:
«ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون» (4)
بدترين جنبدگان كسانى هستند كه كر و گنگند وانديشه نمىورزند.
در جاى ديگر پس از طرح يك مسئله غامض و دقيق توحيدى يادآور مىشود كه آنان كه اهل تعقل نيستند گرفتار نوعى پليدى مىباشند، چنان كه مىفرمايد:
«و ما كان لنفس ان تؤمن الا باذن الله و يجعل الرجس على الذين لا يعقلون». (5)
هيچ كس را نرسد كه جز با اذن خدا ايمان آورد، و بر آنان كه عقل خويش را بكار نمىبندند پليدى قرار مىدهد.
اصولا منطق قرآن، منطق دليل وبرهان است، و همه جا از صاحبان عقايد مىخواهد تا بر اثبات عقيده خود برهان آورند:
«قل هاتوا برهانكم» (6)
و خود نيز بر دعاوى خود اقامه برهان مىكند چنان كه در اثبات يگانگى خدا مىگويد:
«لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» (7)
اگر در آسمان و زمين غير از «الله» خدايان ديگرى بود، آن دو تباه مىشدند (يا اصلا موجود نمىشدند، ويا دچار هرج ومرج و بى نظمى مىشدند).
و در مورد اين كه از صفات هدايتگران اين است كه خود هدايتيافته باشند مىفرمايد:
«افمن يهدي الى الحق احق ان يتبع ام من يهدي الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون» (8)
آيا كسى كه به حق هدايت مىكند سزاوار است تبعيتشود يا كسى كه تا هدايت نشود راه هدايت را نمىداند، پس چگونه داورى مىكنيد؟
قرآن حجيت و اعتبار عقل را نه تنها در قلمرو حكمت نظرى و اثبات وجود خدا و صفات ذاتى او به رسميت مىشناسد، بلكه در قلمرو حكمت عملى وحسن و قبح افعال نيز پذيرفته است، چنان كه در بسيارى از آيات، رسالت پيامبر را تذكر، موعظه، امر به معروف و نهى از منكر مىداند، و واضح است كه تذكر و موعظه در جايى است كه مخاطب خود حسن و قبح و سود و زيان كارى را مىداند، ولى چون دچار غفلتشده و يا احتمال غفلت زدگى در مورد او مىرود، به تذكر و وعظ نياز دارد.چنانكه مىفرمايد:
«ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذي القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلكم تذكرون». (9)
خدا به عدل و احسان و پرداختحقوق خويشاوندان امر مىكند، و از زشتىها و ناروايىها و تعدى به ديگران نهى مىكند،(و بدين طريق) شما را موعظه مىكند، شايد به خود آييد.
مفاد آيه اين است كه انسان خوبى عدل و احسان و دادن حقوق خويشاوندان و نيز زشتى كارهاى ناروا را مىداند، و امر خدا نقش ارشادى ويادآورى دارد، چنان كه در جايى ديگر رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را امر به معروف و نهى ازمنكر دانسته، مىفرمايد:
«يامرهم بالمعروف و ينهاهم عن المنكر». (10)
بايد توجه داشت كه سخن در اثبات حجيت و اعتبار عقل است نه در كافى و وافى بودن آن در اثبات همه مقاصد دينى.
حجيت عقل و اهميتبحث عقلى در روايات اسلامى نيز روشن است، در اين جا نمونههايى را يادآور مىشويم:
1. فردى يهودى نزد پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم آمد و مسائلى را از او پرسيد، از آن جمله اين بود كه به چه دليل مىگويى خدا به كسى ظلم نمىكند؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پاسخ داد: «لعلمه بقبحه و استغنائه عنه» (11) ; چون خدا زشتى ظلم را مىداند، و نيازى هم به اين كار ندارد.
همان گونه كه ملاحظه مىفرماييد استدلال فوق يك استدلال عقلى است، و آن اين كه انگيزه ظلم در خدا نيست; زيرا انگيزه ظلم يا جهالت استيا نيازمندى، و اين دو در خدا راه ندارد، بنابر اين صدور ظلم از خدا محال است، و اين همان استدلالى است كه متكلمان عدليه در كتب كلامى بر اثبات تنزه خدا از فعل قبيح اقامه نمودهاند.
2. امام على عليه السلام در اثبات اين كه انسان فاعل مختار است، و قضا و قدر الهى مايه جبر نمىباشد، فرمود: «اگر قضا و قدر الهى مايه مجبور بودن انسان مىبود، امر و نهى، وعد و وعيد، ثواب وعقاب لغو و ناروا بود». (12)
3. و در اثبات يگانگى خدا فرمود: اگر خدا شريك مىداشت مىبايست رسولانى براى هدايتبشر بفرستد، پس چون فرستادگان الهى فقط از جانب يك خدا آمدهاند معلوم مىشود يك خدا بيش وجود ندارد. (13)
مبناى اين استدلال يك اصل عقلى است و آن اين كه الوهيتبدون ربوبيت معناندارد; زيرا معقول نيست كه آفريدگار نسبتبه آفريدههاى خود بى تفاوت باشد و به هدايت تربيت آنها اقدام نكند، و يكى از مظاهر ربوبيت، ربوبيت تشريعى در مورد انسانهاست، كه از راه فرستادن پيامبران وشرايع الهى تحقق مىيابد، بر مبناى اين اصل عقلى با استفاده از قياس استثنايى چنين استدلال مىشود كه:
اگر غير از الله خداى ديگرى بود بايد براى هدايتخلق پيامبر مىفرستاد.
وتالى باطل است، چون همه پيامبران از سوى الله آمدهاند.
در نتيجه مقدم نيز باطل خواهد، پس خدايى غير از الله نيست.
4. امام صادق عليه السلام درباره جايگاه والاى عقل و نقش آن در شناختخدا و نيز شناختخوبيها و بديها فرمود:
مبدا و سرآغاز امور و قوت و آبادانى آنها و آنچه از چيزى جز به واسطه آن نفعى به دست نمىآيد، عقل است كه خدا انسانها را به آن آراسته، و روشنى بخش آنان قرار داده است. پس بندگان به واسطه عقل آفريدگار خود را شناخته، وخوب را از بد تميز دادهاند، وشناختهاند كه تاريكى در نادانى و روشنايى در آگاهى است، اين آن چيزى است كه عقل آنان را به آن رهنمون شده است.
به آن حضرت گفته شد آيا بندگان مىتوانند به دلالت عقل اكتفا كنند؟
امام عليه السلام پاسخ داد: انسانهاى عاقل در پرتو هدايت عقل حقانيت و بوبيتخدا را مىشناسند و مىفهمند كه خدا امورى را مىپسندد و امورى را ناروا مىداند و در اين صورت مسئله طاعت و معصيتخدا مطرح مىشود، و از طرفى عقل او در اين مورد نمىتواند راهنماى او باشد (مصاديق طاعت ومعصيت را تشخيص نمىدهد) بنابر اين، بايد از طريق ديگرى بر اين امور آگاه شود، و اگر اين آگاهى را به دست نياورد از عقل خود بهرهمند نخواهد شد، بنابر اين بر انسان عاقل واجب است در تحصيل دانش و ادب كه جز به واسطه آن حياتش قوام نمىيابد بكوشد. (14)
اگر كسى به كتابهاى حديثشيعه رجوع نمايد به روشنى به اين نكته پى خواهد برد كه در مكتب اهل بيت عقل و استدلال عقلى در معارف الهى جايگاه مهمى دارد وبا در نظر گرفتن سطح آگاهى و قدرت ذهن و ورزيدگى فكر مخاطبان از روشهاى مختلف استدلال عقلى (برهان، جدل و خطابه) استفاده شده است، اين مطلب به پايهاى از وضوح است كه ذكر نمونه زايد به نظر مىرسد.
همين امر سبب شده است كه تفكر شيعى در مسير تفكر عقلى و فلسفى هدايتشود، و فيلسوفان شيعه با الهام گرفتن از معارف بلندى كه در احاديث ائمه اهل بيت عليهم السلام وارد شده است، فلسفه الهى را بارورتر وبالندهتر سازند. اين حقيقتى است كه برخى از مستشرقان نيز آن را يافتهاند، چنان كه هانرى كربن فرانسوى مىگويد:
«نهج البلاغه را مىتوان به عنوان يكى از مهمترين منابع اصول عقايد دانست كه از طرف متفكران شيعى تعليم شده است، فلسفه شيعه تركيب و سيماى مخصوص خود را از اين منبع گرفته است». (15)
عالمان دينى در رابطه با تفكر عقلى مواضع مختلفى اتخاد كردهاند كه دو موضع عبارتند از: عقلگرايان وظاهرگرايان.
گروه نخستبه معرفتهاى مستقل عقلى اذعان داشته و حجيت آن را در شناخت معارف واحكام الهى پذيرفتهاند. نماينده برجسته اين مكتب، متكلمان اماميه و معتزله مىباشند چنان كه در فقه اماميه و حنفيه نيز عقل از مدارك و منابع احكام دينى بهشمار مىرود. البته اعتماد به عقل در كلام معتزلى و فقه حنفى به افراط گراييده است، ولى در مكتب اماميه كه از تعاليم ائمه اهل بيت عليهم السلام الهام گرفته است، حد اعتدال رعايتشده است.
و گروه دوم به احكام و معرفتهاى مستقل عقلى معتقد نيستند، و راه شناخت عقايد و احكام دينى را منحصر در نصوص و ظواهر دينى مىدانند، نماينده اين طرز تفكر اهل الحديث و حنابله در جهان تسنن، واخباريون در جهان تشيع مىباشند. از نظر آنان تاويل ظواهر دينى جايز نيست واگر التزام به ظواهر دينى با مشكل تجسيم و تشبيه مواجه گردد نبايد به تاويل آن ظاهر پرداختبلكه بايد در تفسير آن توقف نمود و فهم آن را به صاحب شريعت واگذار كرد. چنان كه عبد الكريم شهرستانى گفته است:
«بسيارى از علماى گذشته صفاتى ازلى مانند علم، قدرت، حيات، اراده، سمع، بصر، كلام، جلال، اكرام، جود، انعام، عزت وعظمتبراى خدا اثبات مىكردند و ميان صفات ذات فعل فرقى قائل نبودند، و نيز صفات خبريه مانند: دست و صورت( يد، وجه) براى خدا اثبات مىكردند و از تاويل آنها خوددارى كرده مىگفتند: چون اين صفات در شرع وارد شده است آنها را براى خدا ثابت كرده، صفات خبريه مىناميم، وبرخى از آنان در اين مورد راه مبالغه را پيش گرفته وگرفتار تشبيه شدند.
و از كسانى كه راه توقف را برگزيده از تاويل و تشبيه فاصله گرفتند مالك بن انس (م/179ه) است وى مىگفت: استواء خدا بر عرش معلوم است وچگونگى آن مجهول و ايمان به آن واجب و سؤال از آن بدعت است. احمد بن حنبل (م/241ه)، سفيان ثورى (م/161ه) و داود بن على اصفهانى و پيروان آنان نيز طرفدار همين عقيده بودند». (16)
صدر المتالهين در مقدمه اسفار از ظاهر گرايى اخباريون سخت ابراز تاسف كرده، مىگويد:
«گرفتار جماعتى شدهايم كه ديدگانشان از ديدن انوار واسرار حكمت ناتوان است، كسانى كه تعمق در معارف الهى و تدبر در آيات سبحانى را بدعت وهرگونه مخالفتبا عقايد عاميانه را مايه ضلالت مىشمارند، گويى اينان حنابله از اهل حديثند كه مسئله واجب و ممكن وقديم و حادث بر ايشان از متشابهات است و تفكرشان از حدود اجسام وماديات بالاتر نمىرود». (17)
اين نظريه هم با عقل مخالف است و هم با شرع; زيرا:
اولا: در قرآن و روايات معارف بلندى آمده است كه بدون بحث و تعمق عقلى نمىتوان معانى آنها را به دست آورد، و از طرفى مىدانيم كه قرآن كتاب هدايت و تربيت است، وهدايت و تربيت در گرو معرفت و شناخت است، اگر ذكر اين معارف براى دايتبشر است، پس فهم ودرك آنها نيز مطلوب است، واگر فهم و درك آنها مطلوب است راه وصول به آن كه همان تفكر عقلى و تدبر در آيات الهى است نيز مطلوب خواهد بود.
ثانيا: آيات و روايات، تفكر و تدبر در آيات الهى را كارى پسنديده وارزشمند مىدانند، و خود قرآن و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم واهل بيت عصمت وطهارت عليهم السلام، راه تفكر و تعقل در معارف الهى را پيمودهاند. هرگاه پيمودن اين راه مجاز نبود، به آن توصيه نمىشد. مرحوم علامه طباطبايىرحمه الله پس از نقل عقيده ياد شده مىگويد:
«عقل آنان را تخطئه مىكند، و آيات و روايات آنان را تصديق نمىكنند، زيرا آيات قرآن انسانها را بر تدبر در آيات الهى و كوشش در راه شناختخدا و نشانههاى او از طريق تذكر، تفكر و نظر تشويق مىكنند، احاديثى كه تواتر معنايى دارند نيز موافق آنند، و معنا ندارد كه به مقدمه امر شود و از نتيجه آن نهى گردد». (18)
مرحوم استاد شهيد مطهرى نيز در نقد اين عقيده گفته است:
«در قرآن و نهج البلاغه و خطب واحتجاجات و ادعيه، مسائلى مطرح شده از قبيل اطلاق و لا حدى و احاطه قيومى خداوند، و اين كه او هستى مطلق و نامحدود است، چيستى (ماهيت) ندارد، هيچ زمان و مكانى از او خالى نيست، وحدت او عددى نيست، زمان و مكان وعدد در مرتبه متاخر از او يعنى در مرتبه فعل او است، با همه چيز است ولى نه به تقارن، و بيرون از هر چيز است ولى نه به نحو انفصال وجدايى، همه چيز از او است و بازگشت همه چيز به سوى او است، او بسيط است و هيچ گونه جزء براى او فرض نمىشود، صفاتش عين ذاتش است، هم اول است و هم آخر و هم ظاهر است و هم باطن، كلام او عين فعل و ابداع او است و ....
هدف وحى از گزارش اين همه خبرها چه بوده است؟ آيا هدف اين بوده كه يك سلسله درسها براى تدبر و تفكر و فهم و الهام گيرى القا كند و انديشهها را تحريك و وادار به شناورى در درياى بيكران معارف الهى نمايد، يا اين كه هدف اين بوده كه يك سلسله مطالب حل ناشدنى و غير قابل فهم به منظور وادار كردن انديشهها به تسليم و سكوت و قبول كوركورانه عرضه بدارد؟
اين دستور العمل نيست تا گفته شود وظيفه ما عمل است و بس، اينها يك سلسله مسائل نظرى است. اگر اين مسائل براى عقل بشر قابل فهم ودرك نيست در طرح آنها چه سودى است؟ درست مثل اين است كه معلمى بر سر كلاس اول ابتدايى مسائل مربوط به دوره دانشگاه را مطرح كند و از كودكان درخواست كند كه آنچه را مىگويم گرچه شما نمىفهميد ولى بپذيريد». (19)
چنان كه مىدانيم در اروپا روش حسى و تجربى در شناخت طبيعتبر روش قياسى پيروز شد، پس از اين پيروزى اين فكر پيدا شد كه روش قياسى و تعقلى در هيچ جا اعتبار ندارد و تنها فلسفه قابل اعتماد فلسفه حسى است، و در بخش اول اين فصل به اختصار آن را نقد نموديم.
در جهان اسلام سابقه موج مخالفتبا هرگونه تفكر وتعمق از طرف ظاهرگرايان از يك طرف، موفقيتهاى پى در پى روش حسى در شناخت طبيعت از طرف ديگر، و دشوارى تعمق و حل مسائل فلسفى از جانب سوم، گروهى از دانشمندان اسلامى را سختبه هيجان آورد و موجب پيدايش يك نظريه تلفيقى در ميان آنان شد مبنى بر اين كه گرچه تحقيق در مسائل الهيات رواست، ولى راه آن منحصر در روش حسى و تجربى است، همان راهى كه بشر را در شناخت طبيعت كامياب كرده است.
آنان مدعى شدند كه قرآن نيز تنها راه شناختخداوند را مطالعه در طبيعت و مخلوقات با استفاده از روش حسى مىداند نه راه تفكر فلسفى. فريدوجدى در كتاب «على اظلال المذهب المادي» وسيد ابو الحسن ندوى در كتاب «ما ذا خسر العالم بانحطاط المسلمين» و نويسندگان اخوان المسلمين مانند سيد قطب و محمد قطب و نظاير آنان از طرفداران اين نظريه بودهاند.
«ندوى» بحث و فحص در مسائل مربوط به ذات و صفات خداوند، آغاز و انجام جهان و سرنوشت انسان را نوعى ناسپاسى در برابر پيامبران كه اطلاعاتى را به رايگان در اين فرضيهها در اختيار بشر قرار دادهاند دانسته است، و به حكم اين كه مبادى و مقدمات اين مسائل كه مربوط به ماوراء حس و طبيعت است، در اختيار بشر قرار ندارد، طرح اين مباحث را گام نهادن د رمنطقهاى تاريك و مجهول توصيف كرده است. (20)
شكى نيست كه قرآن به مطالعه حسى طبيعت دعوت كرده و اصرار فراوانى هم روى اين موضوع دارد، ولى در كنار آن اولا: يك رشته معارف و عقايد را مطرح كرده است كه فهم آن از طريق معرفتحسى امكان ندارد، وثانيا: خود در اثبات بسيارى از معارف و عقايد از طريق برهان فلسفى استفاده كرده است كه به برخى از آنها اشاره كرديم. و در اين جا نمونههايى از آيات مربوط به عقايد و معارفى كه اثبات و فهم آنها از طريق مطالعه حسى عالم طبيعت امكان پذير نيست را يادآور مىشويم:
1. «و الله على كل شيء قدير»، (بقره/284); خدا بر هر چيزى تواناست (قدرت خدا فراگير است) .
2.«اينما تولوا فثم وجه الله»، (بقره/115); هرجا روى آوريد، خدا آنجاست.
3. «الله لا اله الا هو الحي القيوم»، (بقره/255); جز الله خدايى نيست، او زنده و قائم به ذات و حافظ موجودات است.
4.«وعنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو»، (انعام/59); كليدهاى غيب نزد او است، جز او كسى از آنها آگاه نيست.
5.«هو الله في السموات و في الارض»،(انعام/3); او استخدا، در آسمانها و زمين.
6. «قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد»، (سوره توحيد); او استخداى يكتا، خداى بى نياز، نه زاييده و نه زاييده شده، و هيچكس همتاى او نيست.
7. «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شيء عليم»،(حديد/3); او است آغاز و پايان و آشكار و پنهان، و او به هر چيزى دانا است.
8.«و هو معكم اينما كنتم»، (حديد/4); هر كجا باشيد، خدا با شما است.
9.«ليس كمثله شيء»، (شورى/11); چيزى همانند او نيست.
10. «وان من شيء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم»، (حجر/21) ; چيزى نيست، مگر اين كه خزانههاى آن نزد ماست، وجز به اندازه معلوم فرود نمىفرستيم.
اينها و مطالب بسيار ديگرى نظير آنها مسائلى است كه از راه مطالعه در مخلوقات وآثار آنها به وسيله حس و تجربه قابل درك نيست، يا بايد اينها را به صورت مجهولات لاينحل بپذيريم و فرض كنيم قرآن خواسته استيك رشته معماهاى غير قابل فهم را براى بشر مطرح كند و از آنان بخواهد كه كوركورانه آنها را بپذيرند، ويا بايد بپذيريم كه راهى براى فهم آنها وجود دارد.
فرض اول نادرست است; زيرا خود قرآن در آيات متعدد بشر را به تدبر وتفكر فرا خوانده است چنان كه مىفرمايد:
«افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها»، (محمد/24); چرا در قرآن تدبر نمىكنند، آيا بر دلهايشان قفل زدهاند. و نيز مىفرمايد:
«كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب»، (ص/29); قرآن كتابى است مبارك كه فرو فرستادهايم تا در آيات آن تدبر نمايند و خردمندان پند گيرند.
راه مطالعه حسى و علمى آفرينش اگر چه از نظر سادگى و روشنى و عمومى بهترين راهها است و استفاده از آن نه نياز به قلبى صاف و احساسات عالى، و نه به عقلى ورزيده و آشنا با اصول برهانى دارد، اما سالكان طريق توحيد را فقط تا منزل اول راهنمايى مىكند، يعنى همين قدر دلالت مىكند كه طبيعت مسخر نيرويى ماوراء طبيعى است اما اين كه اين مبدا ماوراء طبيعى همان خداست، يعنى غنى بالذات است ومعلول و مخلوق ديگرى نيست را اثبات نمىكند، براى اثبات اين مطلب چارهاى جز بكارگيرى روشهاى برهانى نيست.
اما اين كه اگر اين راه كافى براى اثبات همه مقاصد دينى در خداشناسى نيست، پس چرا قرآن به آن دعوت كرده است، پاسخش اين است كه اين راه به خاطر سادگى آن براى عامه مردم، بهترين راه براى توجه دادن آنان به اين مطلب است كه اين جهان، مسخر قدرتى دانا و تواناست، و از آنجا كه خداشناسى از گرايشهاى فطرى انسان نيز مىباشد، اين مقدار تفكر در متوجه ساختن انسان به نداى فطرت كافى است، به ويژه آن كه قصور فهم از يك سوى، و اشتغالات زندگى از سوى ديگر مجال براى تشكيك در خصوصيات آن قوه ماوراء طبيعى باقى نمىگذارد. ولى اين كه فهم عامه مردم به مسئلهاى نرسد دليل بر اين نيست كه چنين مسئلهاى وجود ندارد، و هرگاه مطرح شود حل آن به تفكرى عميق و ابزارى دقيق نياز دارد، وآن چيزى جز تفكر فلسفى و برهانى نيست. (21)
البته كسى مدعى اين نيست متكلمان عقلگرا مانند معتزله و اماميه و فيلسوفان الهى اعم از مشائى و اشراقى در بحثهاى خود مرتكب هيچ اشتباهى نشدهاند، كه چنين ادعايى در مورد انسانهاى غير معصوم جز گزافه گويى نيست، بلكه سخن در اين است كه در اثبات و تبيين عقايد دينى و دفاع از آنها در مقايسه با ظاهرگرايان وحس گرايان توفيق بيشترى داشته و لغزشهاى كمترى نيز داشتهاند و پارهاى از مخالفتها با عقايد دينى نيز كه به آنان نسبت داده شده است، در حقيقت مخالفتبا برداشتهاى سطحى همان ظاهرگرايان بوده است، نه مخالفتبا مسلمات و ضروريات دينى، نظير اعتقاد به عقول مجرده، وعدم حدوث زمانى موجودات ابداعى و امتناع اعاده معدوم و نظاير آن. محقق لاهيجى در اين باره كلامى دارد كه نقل آن را پايان بخش اين مقال قرار مىدهيم:
«طريق تحصيل معرفتبه نوعى كه مشوب به تقليد نبود منحصر در طريقه برهان است و بناى دلايل بر مقدمات يقينيه، خواه حكمت نام نهند و خواه كلام، و از اين كه بعضى حكما در بعضى مسائل خطا كرده باشند، مذمتحكمت لازم نيايد، بلى جماعتى كه تعصب اشخاص معينين مشهورين به حكمت كشند، وتقليد اينان لازم شناسند، وهر رطب و يابسى كه از ايشان منقول شده حق دانند، البته جماعتى مذموم باشند، كسى كه به تقليد راضى شود چرا تقليد انبيا و ائمه دين نكند كه البته مستلزم نجات باشد». (22)
1. شناخت روشهاى علوم، تاليف فيليسين شاله، ترجمه يحيى مهدوى، ص 116.
2. فلسفه علمى، تاليف هانس رايشنباخ، ترجمه موسى اكرمى، ص 109 - 110.
3.اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج5، ص 20 - 21، انتشارات دار العلم ، قم.
4. انفال/22.
5.يونس/100.
6.بقره/111.
7.انبيا/22.
8.يونس/25.
9. نحل/90.
10.اعراف/157.
11.توحيد صدوق، دار المعرفة، بيروت، ص 398.
12.«لو كان كذلك لبطل الثواب و العقاب والامر والنهي والزجر، ولسقط معنى الوعد والوعيد»; توحيد صدوق، ص 380.
13. نهج البلاغه، بخش وصايا، وصيت امام به فرزندش امام حسن مجتبى عليمها السلام .
14.اصول كافى، ج1، كتاب العقل والجهل، روايت 35.
15. تاريخ فلسفه اسلامى، ج1، نوشته پرفسور هانرى كربن، ترجمه دكتر اسد الله مبشرى، ص 38.
16. ملل و نحل شهرستانى، ج1، ص 92 93، دار المعرفة، بيروت.
17. اسفار، ج1، ص 5 6، دار احياء التراث العربي، بيروت.
18. الميزان، ج8، ص 153.
19. اصول فلسفه، ج5، ص 1512.
20. ما ذا خسر العالم بانحطاط المسلمين، ص 97و 135، چاپ چهارم.
21. در اين باره به مقدمه اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج5، و فصل دوم كتاب «سيرى در نهج البلاغه» اثر متفكر شهيد مرتضى مطهرى و نيز فصل يازدهم كتاب «مدخل و درآمد علم كلام » به قلم نگارنده رجوع شود.
22. گوهرمراد، طبع جديد، ص44 - 45.